یادداشتی بر فیلم ماجرای نیمروز: رد خون


ماجرای بی ماجرایی ؛ماجرای شب و روزهای بی هویت یا فیلم ماجرای نیمروز: رد خون؟
در همین ابتدا علاقه دارم بحثی را به طور مختصر در مورد وفاداری یا عدم وفاداری فیلمسازان به واقعیتِ تاریخ و وقایع تاریخی بنویسم.ممکن است این سوال پیش بیاید که اگر فیلمسازی به سمتِ داستانگویی، با توجه به قصهای واقعی رفت ملزم است که به قصهی واقعی وفادار باشد؟ جواب این سوال شاید خود کتابی است اما به نظر نگارندهی این سطرها خیر؛ لازم نیست. فیلمساز لزوما همیشه ملزم به روایت واقعیت نیست. روشن تر از آفتاب ترین دلیل هم این است که فیلمساز به عنوان خالق اثر حق انتخاب دارد که به قصهی واقعی وفادار باشد یا این که قصهای را خود در دل آن واقعهی تاریخی بسازد و به آن دل ببندد و به آن هم وفادار باشد و گاهی واقعیت را هم تحریف کند. البته اگر فرم آن فیلم اجازهی تحریف واقعیت را بدهد! در واقع به زبان روشن تر، بعضی فیلمساران علاقه به بها دادن به واقعیت قصه و تاریخ دارند و برخی پررنگ کردن روایت واقعهای در دل وقایع تاریخ را با اساس کم کردن بار واقعیت میپسندند و از همین جاست که بحث نمایش و مستند و زیرشاخه هایشان به وجود میآید. و در نهایت اگر در داستان فیلمسازی مثلا تم عشق حکمفرما بود و احیانا در بستر جغرافیایی-تاریخی این عشق، تناقضات، تضادها یا در حالت رقیقتر مانند هر اتفاق تاریخی، آرا و نظریات گوناگونی از جانب تاریخ دانان و اهل علم در مورد واقعیات آن زمان که در فیلم هم وجود دارد وجود داشت، ایرادی بر فیلمساز نیست چون فیلمساز میخواهد معرف عشق باشد و نه تاریخ.
در چنین مواقعی پس از ساخت فیلم هم قضاوت اثر او در دیدهی منتقدان، بهتر و درستتر است فقط و فقط خود اثر فیلمساز باشد و نه عوامل دیگر. اما گاهی فیلمِ فیلمساز ادعای تاریخ گویی دارد و ماجرای نیمروز (۱) نیز چنین بود (علی رغم همهی انتقادات واردشده یا وارد نشدهی صحیحِ تاریخی به ماجرای نیمروز(۱)، این فیلم توانست با شیوهی ماکیومنتری (داستانی مستندنما) که برای بسیاری از مخاطبان ایرانی تازگی داشت، شخصیتپردازی درست، بازیهای همدلی برانگیز، فیلمنامهی نسبتا خوب، اجرای خوب، ایدهی عالی و بکر و… به اثری زیبا و جذاب تبدیل شود) قاعدتا محققان تاریخی میتوانند ماجرای ِ” ماجرای نیمروز(۱) “را از نظر سندیت تاریخی مورد نقد قرار دهند و این بحث در نقدهای منتقدان هم اگر گنجانده شود بحث درستی است چون در ماجرای نیمروزِ ۱، مهدویان به عنوان کارگردان فیلم، ادعای تاریخ گویی دارد. برای مثال طبق تاریخ، موسی خیابانی در ماجرای محاصرهی خود و همراهانش، همان لحظات ابتدایی کشته میشود و مهدویان هم دقیقا در فیلم این سندیت تاریخی را رعایت میکند یا حتی بچهی کوچکی در پایان ماجرای نیمروز وجود دارد و در واقعیت نیز چنین بوده و ده ها مورد دیگر. بماند تطبیق کلیت قصهی اثر ماجرای نیمروز (۱)، با قصهی واقعی که فیلمساز تا حدود زیادی به نظرم موفق به رعایت آن شده است. حال اگر در ماجرای نیمروز (۱) نیمچه عشقی در فیلم وجود داشت دیگر ربطی به سندیت تاریخی ندارد چون تحریف تاریخی انجام نگرفت. افزودن کمی عشق به درام برای پیشبرد ماجرا بود و این ها از بدیهیات است. مهم تر از همه خود سبک فیلمسازی محمدحسین مهدویان است که این توقع را به وجود میآورد که در فیلم هایش هم روایت ببینیم و هم تصاویر مستندگونه. هم حال و هوای مستند ببینیم و روایتی که رنگ و بوی مستند و بر اساس واقعیت تاریخ باشد. اما یک سوال در مورد ماجرای دوم!. آیا حساسیت های هنری و نه سیاسی باید در مورد وفاداری فیلمنامهیفیلم ماجرای نیمروز: رد خون به واقعیت وجود داشته باشد؟
سبک فیلمسازی محمدحسین مهدویان است که این توقع را به وجود میآورد که در فیلم هایش هم روایت ببینیم و هم تصاویر مستندگونه. هم حال و هوای مستند ببینیم و روایتی که رنگ و بوی مستند و بر اساس واقعیت تاریخ باشد. اما یک سوال در مورد ماجرای دوم!. آیا حساسیت های هنری و نه سیاسی باید در مورد وفاداری فیلمنامهیفیلم ماجرای نیمروز: رد خون به واقعیت وجود داشته باشد؟
به نظر من بله هر چند کمتر از ماجرای ۱. از آن رو می گویم کمتر چون در این جا فیلم به آن صورت ادعای بازگویی واقعیت ندارد هرچند فیلمساز با نوشتن روزهای بی هویتِ تقویمی در خلالِ فیلم، ذهن مخاطب را به دیدن عملیات مرصاد تربیت میدهد و مخاطب علاقه دارد واقعیت تاریخ را ببیند ولی از عملیات مرصاد هم فقط رگههایی میبینیم و کاش این روزهای بی هویت که ما را در فیلم به مرصاد نزدیک میکنند سازماندهی میشدند. مرصاد عملیاتی است که حتما برای فهمش باید کتابهای افراد بی طرف تر ، کتابهای خود مجاهدین و مجاهدین از بند ِرهاشده و نویسندگان ایرانی در داخل را خواند و بعد در موردش فیلم ساخت. پژوهش، وقت میگیرد و فیلم ماجرای نیمروز: رد خون هم فقط با یک هلیکوپتر و چهارتا تیر و دوربین سرگردان و درهای که واقعا فضای درهای که خواندهایم را تداعی نمیکند شکست منافقین را نشان میدهد. هرچند انتخاب فیلمساز و در واقع خود فیلم، داستان یک زن است اما فیلمساز به هیچ عنوان در پیاده کردن همین هم موفق نبوده است جدا از آن که یک ساعت ابتدایی فیلم زیبا نیست و ایجاز بصری دیده نمی شود…در فیلم ماجرای نیمروز: رد خون فاکتورهایِ برتریِ ماجرای نیمروز (۱) یا رقیقند و یا ظاهری و سطحی اند. این فاکتورها واقعا پرداختِ درست نشده اند برای مثال پرداخت شخصیت مسعود در ماجرای نیمروزِ (۱) (با بازی مهدی زمین پرداز) واقعا روی زمین مانده و علنا مسعود ِ رد خون اضافیست و کمکی به پیشبرد روند داستان و یا فهم اتمسفر داستانی و افزایش حس قصه نمیکند. وجود یا عدم وجود شخصیت افشین علی السویه است و حتی کاش افشین در فیلمنامه وجود نمیداشت. مخاطبینی که ماجرای نیمروز (۱) را ندیده اند و صادقِ آن ماجرا را ندیده اند صادقِ “ماجرای نیمروز:رد خون” را درک نمی کنند. و حتی کسی که ماجرای (۱) را هم دیده صادقِ ماجرایِ ۲ را فراتر از تیپی دوست نداشتنی نمی داند. “ماجرای نیمروز:رد خون” خودبسندگی ندارد بدین معنا که منجر نمی شود که بیشتر شخصیت ها بدون اتکا به ماجرای (۱) هویتی داشته باشند. خودبسندگی ندارد به این معنا که رفتارهای کمال را زیاد درک نمیکنیم. کمال که در ماجرای (۱) شخصیتی انقلابی و به نسبت عاقل تر بود در فیلم ماجرای نیمروز: رد خون بی منطق و از کوره در برو است آن هم به صورت خیلی تیپیکال و سطحی و عقب افتاده و غیر همدلی برانگیز. محض مزاح بگویم شاید عدهای بگویند مثلا مظاهر تغییر رفتار کمال این هاست و کمال بی منطق نیست: ۱- این که به خواهرش در پایان فیلم شلیک نمی کند ۲- این که در صحنه ای نسبت به رفتار با منافقین معترض است و… و با این استدلال ها بگویند شخصیت کمال به کمال رسید و چه اسمی هم برایش انتخاب کردند؛ کمالی که به کمال می رسد!! و این حرف ها جز یاوه گویی چیزی دیگر نیست.
اما واقعا کمال چرا خواهرش را نمی زند؟ با توجه به ماجرایِ فیلم ماجرای نیمروز: رد خون ما چرا باید کمال و این رفتار و برخی رفتارهای دیگرش را درک کنیم؟ چون مثلا در صحنهای معترض میشود به رفتار نامناسب با یک خانم؟! یا… . در واقع هیچ دلیل منطقی یا هیچ نشانه گذاری قابل باوری برای فهمِ امتناع ِ کمال از شلیک نکردن وجود ندارد. با خودمان می گوییم کاش نزند! و با خودمان میگوییم کمال را چه به بخشش؟! و وقتی میگوییم کمال را چه به بخشش در واقع بیشتر قبول داریم که کمال باید به خواهرش شلیک کند اما میگوییم کاش شلیک نکند؟!. کمال به خواهرش شلیک نکرد و باز تکرار می کنم این سوال پیش می آید که کمال را چه به بخشش؟! نه که آدم هایی مثل کمال نتوانند ببخشند بلکه از این کمالی که فیلمساز به ما نشان میدهد چنین کاری ساخته نیست. باور کنید جنگ مسخره نیست که یک دختر بتواند به زور بی سیم را از چنگ مافوقش بگیرد و با خیال راحت با برادرش حرف بزند. این چه فیلمنامهای است که چنین ساده لوحانه نوشته شده است. مگر عباس زریباف آدم ساده لوحی بوده؟ این جاست که فیلمساز باید به تاریخ وفادار باشد!.این جا داستان نیست که مثلا فیلم ساز عزیزمان آلبرکامو بشود و کتابی به نام بیگانه بنویسد و در ابتدای داستان قریب به مضمون بنویسد :” مادرم مرد. دیروز بود یا امروز، نمی دانم ” و حتی با وجود این که بقیهی کتاب را هم نخوانیم بتوانیم بپذیریم نویسنده حداقل با همین چندکلمه چه میکرو فیکشن خوبی نوشته است و چه عجیب و تازه است شخصیتی که نمی داند مادرش دیروز مرده یا امروز و در واقع آلبرکامو در همان خط اولیه داستان به خوبی و زیبایی شروع به شخصیتپردازی قهرمانش “مورسو “می کند. ما بخشش را از کمال باور نداریم. مهدویان با ۲ ساعت فیلم ماجرای نیمروز: رد خون نتوانسته همدلی برانگیزد. و ما بی سیم دزدی را هم باور نمی کنیم. اما شخصیت مورسوی بیگانه را با تمام وجود باور می کنیم زمانی که چند نفر را به قتل می رساند باز طرفدار اوییم چون پرداخت زیبا در هر رسانه ای جواب می دهد ولی کمال پرداخت نشده. کمال یک آدم عادی است که هیچ جذابیتی ندارد. در مورد این فیلم حرف های زیادی است ولی در انتها این که:
اگر به تاریخ رجوع کنیم در بخشی از فیلمنامه فیلم ماجرای نیمروز: رد خون تحریفاتی صورت گرفته و فیلمساز بنابر ملاحظاتی دست به اندکی تحریف زده (در این جا اسمش تحریف در تاریخ است چون نه فیلمساز ما تارانتینوست که در فیلمش چنین کند و نه شیوه ی فیلمسازی و فیلمنامه و … چنین تحریفی را به خود می پذیرد و قابل باور می کند) کاش می شد در مورد این اتفاق بیشتر بنویسم ولی شاید گفتنش به مصلحت نیست. بگذریم !
نوشته شعیب یوسفوند
- شعیب یوسفوند
- ashakiba4419@yahoo.com