نقد و بررسی فیلم مرد ایرلندی The Irishman
عوامل فیلم مرد ایرلندی The Irishman
کارگردان فیلم مرد ایرلندی The Irishman ا : Martin Scorsese
نویسندگان : Steven Zaillian, Charles Brandt
بازیگران : Robert De Niro, Al Pacino, Joe Pesci, Harvey Keitel, Ray Romano, Bobby Cannavale, Anna Paquin, Stephen Graham, Stephanie Kurtzuba, Jack Huston, Kathrine Narducci
خلاصه فیلم
ایرلندی ( فیلم مرد ایرلندی The Irishman) راوی روایت داستان فرانک شیران (با بازی رابرات دنیرو) است. فرانک که یک قاتل حرفهای است، در دوراهی یک انتخاب حرفهای بین تعهد کاری و علاقهی قلبی از جنس احساس دین به جیمی هافا (با بازی آل پاچینو)، قرار میگیرد و او ترجیح میدهد که همچنان نقاش خانهها باقی بماند.
نقد فیلم مرد ایرلندی The Irishman
ایرلندی ( فیلم مرد ایرلندی The Irishman) آخرین اثر مارتین اسکورسیزی، این روزها توجه همگان را آنچنان به خود جلب کرده است که نام این کارگردان صاحب سبک سینما، بیش از پیش، سر زبانها بیفتد. مارتین اسکورسیزی با ساخت ایرلندی، بار دیگر به سراغ فضایی رفته است که امکان ندارد بخواهید در باب آن صحبت کنید و از اسکورسیزی نامی به میان نیاورید؛ فضای گانگستری و مافیای امریکایی که در هراس و دلهره و خشونت میگذرد. خالق Goodfellas این بار نیز یک دار و دستهی گانگستری را دور هم جمع کرده تا یک روایت تاریخی از برههای از تاریخ پر فراز و نشیب معاصر امریکا را با همهی ابهاماتش روایت کند.جایی که سخن از جیمی هافا (با بازی آل پاچینو) و فرانک شیران (با بازی رابرت دنیرو) است و سندیکای بینالمللی برادری تیمسترز و منافع مالی و حقوق تعاونیها و سندیکاهای کارگری و فساد مالی و رشوه و و و و
اما با آنکه نگارنده به شخصه در زمینهی تاریخ امریکا و مسائل سیاسی آن بی اطلاع نیست و در حد خود کنایههای سیاسی کارگردان به حوادث مختلف سیاسی بعد از جنگ جهانی دوم را درک میکند و به طور پررنگتر حوادثی مثل ظهور فیدل کاسترو در کوبا، انتخاب شدن جانافکندی، جنگ خلیج خوکها، بحران موشکی کوبا، قتل کندی، ماجرای انتخاب نیکسون و واترگیت و استعفای او و حتی ماجرای جو دین و همسرش مو دین را مورد توجه میداند و در لابلای این نوشته گاهی به آنها اشاره میکند اما نکتهی مهم این است که مخاطبان ایرانی و حتی مخاطبان جوانتر امریکایی که هیچکدام از این اتفاقات را ندیدهاند، آیا میتوانند با این فیلم ارتباط برقرار کنند؟! پاسخ بدون شک مثبت است. شاهد این اتفاق شخصیت پرستاری است که قصد معاینات عمومی فرانک (رابرت دنیرو) را دارد و حتی وقتی عکس جیمی هافا (آل پاچینو) را میبیند، هیچ چیزی از او در ذهن ندارد. این پرستار به نوعی شاید عموم مخاطب امریکایی و ایرانیِ جوانِ فیلم است. کسی که دیگر فردی به نام جیمی هافا و سندیکای بینالمللی برادری تیمسترز و … هیچ معنایی برایش ندارد و فقط سعی میکند که کارش را درست انجام دهد و حرفهای پیرمرد جذابی مثل دنیرو!!! را بشنود. اسکورسیزی نیز همین اتفاق را در فیلم رقم میزند و از بین تمامی حالاتی که میتواند از روایت یک داستان وجود داشته باشد، روایت توسط دنیرو را انتخاب میکند تا این حرکتِ تمرین شدهی سینمایی، خود را باز هم در این فیلم تکرار کند.
فیلم از زندگی کمیک فرانک (در انتهای فیلم این کمیک بودن به شکل واضحی برای بیننده مشخص میشود) در آسایشگاه سالمندان شروع میشود و روایت از روایت اول شخص، به روایت کارگردان منتقل میشود؛ اولین دقت کارگردانیِ به واقع تمیز اسکورسیزی در این فیلم همین نقطه است که دقیقا در جایی که تفکرات ذهنی فرانک با نریشن روی تصویر تمام میشود، منطق روایت فیلم به کلی به کارگردان محول میشود و اولین آشنایی فرانک با راسل بوفالینو (با بازی جو پشی) به کلی در روایت اسکورسیزی و در فلشبک روایت میشود و زمانی که فرانک با نریشن بازمیگردد دقیقا همان نقطهای است داستان اصلی با روایت فرانک ادامه پیدا میکند. درواقع فرانک میخواهد داستان قتل جیمی هافا را روایت کند و این داستان، همان داستان کتاب «شنیدم خونهها رو رنگ میکنی» I Heard You Paint Houses)) نوشتهی چارلز برنادت است (شنیدم خونهها رو رنگ میکنی یا شنیدم نقاش خونهای اولین جمله ایست که جیمی هافا به فرانک میگوید). در ابتدای روایت این داستان هم نام این کتاب در 3 پلان به جاده کات زده میشود تا به بیننده این پیام را منتقل کند که روایت فرانک که همان روایت کتاب است را با روایت کارگردان که فلشبکهایی در خلال این سفر است، اشتباه نگیرد. اما اوج هنر اسکورسیزی در این فیلم این است او به نوعی فلشبکهای خود را در خلال داستان فرانک، روایت میکند که دقیقا در نقطهی پایانی قتل جیمی هافا، دیگر گسستی بین روایت فرانک و روایت کارگردان وجود ندارد و عملا دو روایت تو در تو در یک نقطه به یکدیگر میرسند. به واقع عظمت این کار شگفتانگیز در کارگردانی و حفظ پیوستگی آن در 208 دقیقه فیلم، آن هم با این حجم از داستانکهای فرعیِ جور و واجور و این حجم از کاراکترهای فرعی در لوکیشنهای متفاوت، برای کسانی که تنها یک دقیقه فیلمسازی را تجربه کردهاند، به خوبی قابل درک است. این همکاری بین تدوین و فیلمنامهنویسی و کارگردانی به واقع بزرگترین نقطه قوت فیلم از نگاه نگارنده است که پیرامون تحلیل هرکدام از آنها میتوان به جزئیات سخن گفت و ابعاد مختلف آن را سکانس به سکانس بررسی کرد که در ظرفیت این نوشته نیست اما بدون شک اگر این فیلم نتواند دومین اسکار کارگردانی را برای اسکورسیزی بیاورد، دیگر شاید هیچ فیلمی نتواند این کار را انجام دهد.
از کارگردانی بی نقص این فیلم در این سو که بگذریم، باز هم توالی نرم و بدون لکنت دوربین در سکانسهای مختلف، توجه بیننده را به خود جلب میکند. فضاهای مختلف در سکانسهای گوناگون کاملا بر اساس تجربه کارگردان، دکوپاژ موفقی دارد و میزانسن یکدستی به کار بخشیده است. همین قدرت است که شاید بعضی از ضعفهای تکنیکال فیلمنامه را نیز پوشش داده است. نمونهی بسیار مشخص این مقوله را میتوان در فضای فیلم از رنگ و طراحی صحنه و لباس و نحوهی قرار گرفتن دوربین، در نیم ساعت پایانی فیلم یعنی بعد از قتل جیمی هافا به خوبی مشاهده کرد که چگونه فیلم به یکباره وارد یک فضای سرد و خاکستری و پر از سکون میشود و تو گویی فیلم نیز مانند شخصیت فرانک، آرام آرام به سمت زوال و تمام شدن پیش میرود و ضعف فیلمنامه در پایانبندی دقیق را اسکورسیزی با فضاسازی و هماهنگی فیلم با شخصیت فرانک، جبران میکند که میتوان حتی این توجیه را آورد که افتادن ریتمِ فیلم در نیم ساعت پایانی، از روی آگاهی و برای ایجاد یک تناسب فرمال بین نوع روایت با شخصیتپردازی و فیلمنامه است. البته که این برداشت نیز به صورت مطلق نمیتواند نادرست باشد اما به نظر میرسد که فیلمنامهی فیلم بعد از قتل جیمی، دیگر جایگزین مناسبی برای رابطهی پینگپونگی جیمی و فرانک ندارد و همین مسئله نیز باعث افت داستان میشود.
بازی بینظیر و به شدت مکمل رابرت دنیرو و آل پاچینو نیز این رابطهی ساخته و پرداخته شده در فیلمنامه را بیش از پیش تقویت میکند تا یکی از بهترین زوجهای سینمای جهان را در این فیلم ببینیم و دیگر حسرت این را نداشته باشیم که چرا رابرت دنیرو و آل پاچینو یک بازی مکمل و همافزا به معنای واقعی (نه به معنای صرف حضور مثل فیلم مخمصه) را در کنار هم ندارند.
اما به واقع در پردهی میانیِ فیلم و از همان لحظهای که جیمی با بازی بینظیر و کاملا کنترلشدهی آل پاچینو وارد فیلم میشود، چنان رابطهی غیر قابل گسستی بین جیمی و فرانک شکل میگیرد که در ابعاد مختلفی به شدت خوب پرداخت شده است و بارزترین نمونهی آن، نوع رفتار دختر فرانک یعنی پگی با جیمی هافا و تقابلش با رفتار پگی با راسل بوفالینو نمایان است. بازی بینظیر و به شدت مکمل رابرت دنیرو و آل پاچینو نیز این رابطهی ساخته و پرداخته شده در فیلمنامه را بیش از پیش تقویت میکند تا یکی از بهترین زوجهای سینمای جهان را در این فیلم ببینیم و دیگر حسرت این را نداشته باشیم که چرا رابرت دنیرو و آل پاچینو یک بازی مکمل و همافزا به معنای واقعی (نه به معنای صرف حضور مثل فیلم مخمصه) را در کنار هم ندارند.
اما یکی از مهمترین ضعفهای فیلم نیز در همین خلال از روایت در فیلمنامه شکل میگیرد و این ضعف حجم انبوهی از کاراکترها است که به علت وجود ما به ازای خارجی بسیار پر داستان، همهی آنها در فیلم جایگاههای ویژه پیدا میکنند و به مانند شاخ و برگهای چنان انبوهی خودنمایی میکنند که گاهی روایت اصلی فیلم را تحتالشعاع قرار میدهند. حجم این کاراکترها گاهی برای شخصیتسازی دیگر کاراکترها و ایجاد فضا استفاده میشوند که نمونههای بارز آن، مافیای مقتول مفلوکی هستند که با کپشن روی تصویر نمایان میشوند و قصد دارند تا فضای گانگستری را ایجاد کنند اما اینقدر زیاد اند که تا مدتها بیننده متوجه استفادهی این حجم عظیم اطلاعات نمیشود و این آزار ذهنی را تحمل میکند که نکند باید همهی اینها را حفظ کند تا بعدا در صورت استفاده کارگردان از آنها، متوجه منظور فیلم بشود. اما در کل به نظر میرسد که فارغ از هم ریتم نبودن و نامتوازن بودن 40 دقیقهی ابتدایی فیلم و 30 دقیقهی پایانی فیلم مرد ایرلندی The Irishman با قسمت میانی آن، ترکیب Martin Scorsese و Steven Zaillian در مقام کارگردان و نویسنده و همکاری این دو، ترکیب خوب و قابل قبولی حداقل در روایت داستانهای گانگستری باشد و یک موفقیت دیگر مثل دار و دستهی نیویورکیها را رقم بزند. به واقع نیز نوشتن یک فیلمنامهی یک دست و یک روایت تو در توی دو شخصیتی کار آسانی نیست و میتوان با کمی مسامحه پذیرفت که این فیلمنامه برای چنین فیلمی، یک روایت سیال را ایجاد کرده که حتی در زمانهای مختلف و به خصوص در نیم ساعت پایانی سعی میکند با اخذ یک لحن کمیک، ریتم از دست رفتهی خود را جبران کند.حضور کشیش برای دعا و اعترافگیری از فرانک، از شیرینترین سکانسهای فیلم است که تمام بنیادهای فکری در تقابل قرار گرفتهی فرانک و کشیک به هم گره میخورد و لحظات خندهداری را فراهم میکند. جایی که کشیش به زور سعی دارد از فرانک اعتراف بگیرد و فرانک اصلا خود را گناهکار نمیداند، با آنکه به زندان رفته و اعمال بدش را در سرتاسر فیلم در حال تماشا بودیم. کشیک میگوید : به خاطر کارهایی که کردی احساسی نداری؟ فرانگ میگوید : نه به خاطر همون کارهاست که الان اینجام و دارم باهات حرف میزنم و یا دیالوگی که بین فرانک و فروشنده تابوت و چک و چونه زدن روی قیمت اتفاق میافتد به نوعی صحنههای کمیکی هستند که برای تعدیل فضای 30 دقیقهی پایانی نقطهگذاری شدهاند و همین که فیلمنامهنویس به این موضوع فکر کرده است میتواند نشان از مهارت او در این کار باشد.
اما اگر بخواهیم به نقاط ضعف فیلم مرد ایرلندی The Irishman نگاه کنیم باید به دو نکتهی مهم در رویکرد فیلم به دو موضوع را مورد نظر قرار دهیم، نگاه فیلم به خانواده از سویی و نگاه فیلم به زن از سوی دیگر که مهمترین نقاط ضعف فیلم از منظر نگارنده است. اساسا نگاه فیلم به این دو موضوع، به شدت کاریکاتوری و دفرمه است. اصولا خانواده و زن در این فیلم، ظاهرا از اهمیت بالایی برخوردار هستند و در جای جای فیلم حضور دارند و ربط و نسبت خاصی نیز با هر یک از کاراکترها و فضا برقرار میکنند. گانگسترهای فیلم آدم های خانواده دوست هستند و برای زنهایشان احترام زیادی قائلند اما همهی اینها در ظاهر اتفاق میفتد و تو گویی هیچ دلیل منطقیای ندارد. فرانک به یکباره زنش را رها میکند و با دختر دیگری ازدواج میکند و فرزندانش هم خیلی زیبا و کاریکاتوری با این موضوع کنار میآیند. اصلا معلوم نمیشود خود فرانگ چگونه به این تصمیم رسید. زن راسل بوفالینو که علنا انگار یک گانگستر زن است که فقط وظیفهی تر و خشک کردن مرد جنایتکار خود را دارد و هیچ اصولی در زندگی ندارد جز اینکه به صورت مرتب سیگارش را بکشد. اساسا معلوم نمیشود که چرا خانوادههای این افراد تا این مقدار کاریکاتوری ترسیم میشوند که فقط این کاراکترها، انسانهای خانواده دوست و متعهدی به نظر بیایند. احتمالا در اینجا نیز کارکردهای این نگاه در فیلم، آنقدر برای نویسنده و کارگردان زیاد بوده است که صرفا یک وجه کاریکاتوری از آنها ترسیم میکنند تا از کارکردهای شخصیتپردازانهی آنها استفاده کنند. شاید هم آنقدر زمان فیلم مرد ایرلندی The Irishman زیاد شده بود که دیگر نشود جزئیاتی از چنین جنس را در فیلمنامه پرورش داد.
اما در پایان باید گفت که فیلم مرد ایرلندی The Irishman به واقع یکی از شاخصترین و بهترین آثار سینمای جهان در زمینهی کارگردانی است و فیلمی که زمان مناسبی برای یک تماشاگر از جهت طولانی بودن ندارد اما میتواند به راحتی یک بیننده پیگیر سینما را پای داستان و روایت بسیار متبحرانهی خود بنشاند و بدون ارجاعات برون متنی یا فرامتنی (برون فیلمی و فرافیلمی) یک داستان سرراست را برای بینندهاش تعریف کند؛ و بیننده شاید هیچگاه لازم نداشته باشد که برود و تحقیقی راجع به جیمی هافای واقعی یا فرانگ شیران واقعی و یا سندیکای بینالمللی برادری تیمسترز انجام دهد تا به این نکته دست یابد که فیلم از چه قرار است. و از این حیث با آنکه فیلم نکات مهم و اساسی اجتماعی و روایی از داستان واقعی این ماجرا بیان میکند و حتی گریم بازیگران را به شخصیتهای اصلی بسیار نزدیک کرده است، به خوبی روی پای خود ایستاده است و یک فیلم جذاب گانگستری از آب درآمده است.
سایر نقد فیلم های سینمای جهان را اینجا بخوانید.
علی جان از مطالبت لذت میبرم واقعا. خیلی دقیق و جالب نوشتی و حتی یک نکتهای رو اون شب گفتی راجع به شعار آل پاچینو که میگفتی همبستگی یک شعار کمونیستیه و یه تاریخچهای براش گفتی که خیلی زیبا بود ولی ندیدم در اینجا اما خیلی عالی بود افرین
خیلی طولانی بود درصورتیکه میتونست راحت تو 2 ساعت جمعش کنه منتها خب اسکورسیزیه دیگه کسی نمیتونه بگه بده کارش اما واقعا کشش نداره این مقدار
نقد شما هم مثل فیلم بسیار طولانی بود اما فیلمی لذت بخشی بود مخصوصا جلوه های ویژه که موجب جوان سازی چند پیرمرد فیلم شده بود.
فیلم طولانی و حوصله سر بری بود. به درد نوستالژی بازا بیشتر میخورد راستش اما بعید میدونم نتفلیکس بتونه باهاش پولی چیزی دربیاره دیگه دوران این فیلما گذشته
کاملا درست بیان شده کارگردانی این اثر به ویژه نوع روایتش بسیار ویژه و درست پرداخت شده و توانمندی اسکورسیزی به رخ کشده شده
به علاوه اینکه در این اثر رد و نشان دو عامل به خوبی دیده میشود اول کارگردانی پخته و دوم بازیگری پخته
اما نگاهی که من به این فیلم دارم اینگونه است که این فیلم بداعتی نداره اما همین نداشتن بداعت این فیلم رو تبدیل به یک اثر شاخص میکنه چراکه فیلمی که بدیع نیست، بیننده را درگیر میکند
یک کار فوق العاده دیگر از اسکورسیسی ، این نوع فیلمهای گانگستری مشتری خودش را دارد ، باید ذائقه این جنس فیلمها رو داشت که با لذت به تماشا بنشینی ، خصوصأ وقتی دنیرو ، پاچینو و جو پشی در کنار هم هستند
فیلم ضعیفی بود و حیف افرادی با سابقهی فیلمسازی اینچنینی که در پایان عمر به چنین آثار نهایت متوسطی میرسند
به نظرم یه کم گیج کننده بود،حتی برای درک بهتر با دوبله دیدم ولی خیلی جزییات داشت و افراد خیلی زیادی میومدن و میرفتن و واقعا درکش سخت بود
دوسش داشتم با اینکه طولانی بود و یه جورایی حوصله سربر
فیلم جذابی بود