اصغر فرهادی کارگردان فروشنده را همواره فیلمسازی باهوش و با دغدغههای اجتماعی میشناسم. فیلمسازی که به وقایع اطراف و به واقعیتهای اجتماعی نگاهی فیلسوفانه دارد. فیلمسازی که به عقیدۀ من تئوریهای اجتماعی را میداند و از سوی دیگر هنر سینما را در حد اعلای آن فرا گرفته است و ترکیب این دو، فیلمهایی میشود که شما را به اندیشیدن وا میدارد. به نظر من اصغر فرهادی فیلمسازی چیرهدست است که فیلمهایش در عین سادگی و روایت داستانی، از لایههای متفاوت اجتماعی و فلسفی برخوردار است که بیشک از آموختههای وی در این زمینه نشئت میگیرد.
در مباحث جامعهشناسی یکی از بحثهای بسیار مناقشه برانگیز در بین اندیشمندان نقش عاملیت و ساختار است و همواره اندیشمندان بر سر اینکه کدام مهمتر است، کدامیک از اینها نقش بیشتری را در رفتارهای اجتماعی بازی میکنند، چگونه بر هم تأثیر میگذارند و از هم تأثیر میگیرند بحث میکنند. عاملیت بهمعنای کنشگر یا فردی است که در چهارچوب معینی رفتار میکند و ساختار همان چهارچوب است که انسان یا همان کنشگر در آن به تعامل میپردازد. با این تعریف مختصر میتوان چنین عنوان کرد که همۀ آن چیزهایی که ما در فرایند جامعه پذیری از آن تأثیر میپذیریم، شخصیتمان را سازماندهی میکند و ما در قالب آنها دست به رفتار، تصمیمگیری، واکنش و… میزنیم، ساختار نامیده میشود. فرهنگ، اقتصاد، سیاست و اجتماع در کل ما را در چارچوبی قرار میدهد که در طول تمام زندگیمان، رفتار ما در قالب آن تبیین و تفسیر میشود. با این توضیح سراغ فیلم اصغر فرهادی میرویم. فروشنده با دلشورههای خانوادههایی که درون یک ساختمان در حال ریزش زندگی میکنند شروع میشود. شاید این ساختمان نشان جامعۀ کنونی ایران باشد. جامعهای در حال گذار که در آن ارزشهای سنتی فرو ریخته و هنوز ارزشهای مدرن جایگزین نگردیده است و به قول جامعهشناسان در حالت آنومی بهسر میبرد. آنومی یا بیهنجاری، ویژگی جامعۀ در حال گذار است. ساختمان میلرزد و هریک از همسایهها ارزشمندترین وسایلشان را برمیدارند و به بیرون میروند. آنومیا حالت روانی ناشی از آنومی است. یعنی فردی که بین ارزشهای سنتی و مدرن در تقلاست؛ گذشتهها را از دست داده و هنوز ارزشهای مدرن را جایگزین نکرده است. نمونهاش را هر روز و شاید هر ساعت پیرامون خودمان میبینیم و حتما اگر دقیقتر نگاه کنیم همۀ ما جزئی از این جامعۀ بیهنجار هستیم. خوب و بدها تعریفشان را از دست دادهاند و هنوز تعریف جدیدی را جایگزین نکردهایم. در خبرها میخواندم که در تهران از هر 2/2 ازدواج یکی منجر به طلاق میشود، آمارها زیادی میتوان برشمرد که حال جامعۀ ایران را در این برهه از زمان به رنگ آنومی تصویر می کند. ساختمانی در حال ریزش که نه میریزد و نه میتوان در آن زندگی کرد! شهاب حسینی در کلاس به دانشآموزان فیلم گاو مهرجویی را نشان میدهد و معتقد است که آدمها «خیلی راحت و به آرامی به گاو تبدیل میشوند!» اما بهراستی چه چیز آدمی را به گاو تبدیل میکند؟
به همسر شهاب حسینی در خانهای جدید که پیش از این ظاهراً در آن فاحشهای زندگی میکرده است، در یک اتفاق، تجاوز جنسی میشود و از اینجا ماجرا شروع میشود. ترانه علیدوستی که در دربارۀ الی هم در نقش ابژه (در برابر سوژه) اصغر فرهادی ایفای نقش کرده بود در اینجا نیز این نقش را بر عهده دارد. ابژهای که اتفاق روی آن صورت میگیرد و با زیرکی کارگردان و برجستهکردن نقش ساختارهای اجتماعی در لایههای زیرین فروشنده ، تلاش میشود به حاشیه رانده شده و کمرنگ و کمرنگتر جلوه کند. فرهادی با چیرهدستی شروع میکند به چیدن پازل و مخاطب را سوار بر شانههای شهاب حسینی میکند تا از هزارتوی فروشنده عبور کند و همچون شرلوک هولمز دنبال سرنخهای متعدد بگردد تا برسد به عامل تجاوز. و جالب اینکه فرهادی موفق هم میشود. حتی بسیاری از منتقدان هم به این دام میافتند و نقد میکنند که بسیاری از صحنهها با روایت متن سازگاری ندارد و حل این معمای کارآگاهی را بیربط و غیرمنطقی کرده است! اما آیا بهراستی اصغر فرهادی میخواهد فروشنده را جنایی بسازد؟ آیا اصغر فرهادی دوربین را برمیدارد و مثل فریدون جیرانی شروع میکند به معماسازی و درگیرکردن ذهن مخاطب به اینکه مقصر این پرونده که بوده است؟ او استاد این کار است. زیرکانه همۀ عوامل را کنار هم قرار میدهد و آنقدر این کار هوشیارانه انجام میشود که مخاطب و منتقد هم وارد این بازی میشوند: «وارد بازی پیداکردن عامل جنایت». در این مسیر ابژه از یاد میرود و سوژه و رسیدن به سرنخها برجسته میشود. شهاب حسینی آرامآرام لایۀ رویین فرهنگیاش را از دست میدهد و از آدمی آرام تبدیل به معلمی خشن میشود. زیر لایههای رویین شهاب حسینی تحصیلکرده چیست که اینگونه او را به انتقامگیری هدایت میکند؟ همسایههایی که فقط میخواهند این آدم نامرد را بشناسند تا حقش را کف دستش بگذارند، دوستانی که نباید چیزی از جزئیات بفهمند و آنهایی هم که میفهمند همه میخواهند کمک کنند تا متجاوز شناخته شود. مخاطبی که دنبال رانندۀ وانت میگردد، منتقدی که معتقد است چفتوبست داستان بههم نمیخورد و خیلی بخش کاراگاهیاش قوی نیست، همگی یک خط داستانی را گرفتهاند و ول نمیکنند! همه دنبال قاتل بروس لی میگردند! شهاب حسینی آنقدر غیرتش بهجوش آمده که تنها دغدغهاش شناختن این نامرد است. و منِ تماشاگر هم تا لحظات پایانی دنبالِ رانندۀ وانت که آیا این قیافهاش میخورد به متجاوز یا نه. هیچکس فکر رعنا نیست! انسانیت رعنا چه میشود؟ یک «انسان به ما هو انسان» اتفاقی برایش افتاده است که جدا از همۀ ساختارهایی که در آن زندگی میکنیم و آموزههایی که یاد گرفتیم مورد حملهای وحشیانه قرار گرفته است. روح آن انسان چه میشود؟ جسم رعنا که آسیب دیده است چه میشود؟ ظلمی که به او شده است، بی هرگونه ربط دادنش به ساختارهای اجتماعی چه میشود؟ تمام دغدغۀ شوهر رعنا این است که این پول چرا و از کجا آمده است! دوستش چرا با زنی که قبلاً در اینجا زندگی میکرد همخواب بوده است؟ چرا به وی خبر نداده؟ اما نه من، نه شما، نه منتقدان دست به قلم، هیچکس نفهمید و نمیخواهد بفهمد چه بر سر رعنا آمده است! با روح رعنا چه بازیای شده است؟ اصغر فرهادی (درست همانند الی در فیلم دربارۀ الی) رعنا را بهعنوان یک ابژه بهعمد به حاشیه میراند و سوژه آنقدر بزرگ میشود که جای همه چیز را میگیرد. پیرمرد ظاهر میشود، جورابش را در میآورد و معما حل میشود. حالا خیال همه راحت میشود. از اینجا به بعد هم قضاوت با تماشاگر است. یکی میبخشد و یکی میگوید باید محاکمه شود. شهاب حسینی هم آنقدر درگیر است که حتی صحبتهای رعنا را که میگوید «اگر نبخشی و اگر خانوادهاش بفهمند تو را ترک میکنم» نادیده میگیرد. اصولاً رعنا مهم نیست! مهم اتفاقی است که افتاده است. مهم درگیریهای آموختههای ذهنی ماست. شهاب حسینی پیرمرد را صدا میزند. تمام عقدهاش را سیلی میکند و میکوبد به صورتش. تمام. آرام میگیرد. و مهم نیست که رعنا رفته است. از باقی ماجرا هم هرکس تفسیر خودش را دارد. درست مانند دربارۀ الی. دربارۀ الی را بهیاد بیاورید. در آن جریان، هرکسی دغدغۀ خودش را داشت، یکی نمیدانست به دوست پسر الی چه بگوید، یکی نمیدانست به پلیس چه بگوید، یکی نگران برخورد نامزد الی با آنها بود، یکی دنبال قضاوت بود که اصلاً چرا وقتی او نامزد داشت، مجرد بلند شده آمده سفر، یکی دنبال این بود که چرا بعد از چند سال دوستی، الی به او خیانت کرده است او که اینقدر دوستش داشت؟! ما هم بهعنوان مخاطب دنبال این بودیم که «الی» الهام است؟ الهه است؟ المیراست؟ هیچکس به مرگ الی نمیاندیشید. اصلاً انگار خود اصغر فرهادی هم مطمئن نبود آن جنازه مال الی هست یا نه ؟ اصلاً چه فرقی دارد؟ هیچکس دنبال این نبود که یک انسان «صرف انسان» مرده است. و این بزرگترین درد بشر است. جامعه و ساختارهای اجتماعی از تولد تا لحظۀ مرگ، همۀ ما را آنچنان در غلوزنجیر میکنند که زندگی بدون آنها امکانپذیر نیست! همۀ ما در چهارچوبهایی که ساختارها به ما میدهند کنش میکنیم و آنقدر این ساختارها محکم و غیر قابل فرار هستند که حتی یک لحظه نمیتوانیم انسان را بهعنوان یک انسان، بهعنوان یک کنشگر، بهعنوان یک آدم نگاه کنیم؛ بدون دین، نژاد، جنسیت، ایدئولوژی و… .
به عقیدۀ من اصغر فرهادی در فروشنده کارگردان فیلمهای جنایی نیست. شعار هم نمیدهد. اصغر فرهادی انسانی است که برای «انسانیتِ انسان» فیلم میسازد؛ به همین دلیل است که همه جای جهان دوستش دارند.
پینوشت: از نکتههای جالب فروشنده ، اشارۀ شهاب حسینی به دوستش است. جایی که به شهر زیر پایش نگاه میکند و میگوید: «کاش میشد بولدوزر انداخت این شهر رو خراب کرد و از نو ساخت!» بعد دوستش در پاسخ میگوید: «سی سال پیش این کار رو کردند شد این!» این سکانس فیلم من را یاد فیلم درخور توجه سعادت آباد مازیار میری انداخت. چند زوج هم نسل ما که بعد از انقلاب بهدنیا آمدهاند در یک دورهمی گرد هم آمده بودند: دکتری که همسرش را کتک میزد، همسری که در عین مهربانی و کدبانویی عاشق یکی دیگر بود، زوجی که با وجود اختلاف سنی زیاد، بهخاطر پول با هم زندگی میکردند و در آستانۀ جداشدن بودند، همسری که بهخاطر رفتن به آلمان به شوهرش دروغ میگفت، شوهری که قاچاق میکرد و با منشیاش رابطۀ پنهانی داشت. همۀ اینها در خانهای در خیابان سعادتآباد گرد هم آمده بودند. جامعهای که قرار بود سعادتآباد شود و نسلی که با بالاترین میزان آموزشهای مذهبی و دینی روبهرو بود، شده است بالاترین نرخ طلاق، بالاترین نرخ خیانت، بالاترین نرخ زورگیری، بالاترین نرخ تجاوز، بالاترین نرخ دزدی، بالاترین نرخ تصادفات، بالاترین نرخ بیدینی، بالاترین نرخ مهاجرت، بالاترین نرخ… .
برای مطالعه سایر نقد فیلم های سینمای ایران روی لینک کلیک کنید.